بقیه ی راه مثل بچه ای بودم که عروسکش را از دستش گرفته باشند. خیلی ناراحت و نگران بودم. با خودم می گفتم نکند بهمن با کلاس شانیا مخالفت کند؟ خیلی دلم می خواست ببینم در جزوهای که الهام به من داد چه نوشته. کلمهی بهائی هم دور سرم چرخ میخورد و افکار مختلفی را در ذهنم تداعی میکرد. چقدر این کلمه آشنا و در عین حال ناشناخته و ناآشنا بود. همهی حرفها و صداها در ذهنم در هم آمیخته بودند.
بهشته که مادری است جوان، و دختر خردسالی به نام شانیا دارد، بسیار نگران مشکلات تربیتی فرزند خود است. او که خود نیز در کودکی مشکلات فراوانی را تجربه کرده نمیخواهد فرزندش هم چون او دچار همان دغدغهها یا مشکلات بیشتری شود. ولی در اولین روز مدرسه شانیا اتفاقاتی رقم میخورد که زندگی شانیا و حتی خود بهشته را بسیار تغییر داده و او و خانوادهاش را با تجربیات بسیار هیجانانگیز و شیرین روبرو میکند ...