Subscribe
Share
Share
Embed
بالاخره خونهای که میخواستم تا از خونه بهائیها به یه جای دیگهای برم پیدا شد و من رفتم تا به صهبا جریان رو بگم که دیدم صهبا و اشکان توی اطاق هستند و وقتی در زدم صهبا گفت بیا داخل و من برای اولین بار به اطاق صهبا رفتم و به او گفتم که میخوام از این خونه برم و وقتی او علتاش را پرسید گفتم چون اینجا به دانشگاهم دور است و بعد از دروغی که گفته بودم خودم رو سرزنش کردم.
دو دانشجو در تهران، امیر و صهبا، به دنبال نفر سومی هستند که با آنها هم خانه شود. یک دانشجوی معماری که مدتهاست در جستجوی خانه است، به شدت از این پیشنهاد استقبال میکند، در حالی که نمیداند صهبا پسر است یا دختر. در ادامه معلوم میگردد که صهبا پسر است، اما مسئله این است که پسریست بهائی