Subscribe
Share
Share
Embed
قهرمان سوم، بابای عاشق: بابا پنج تا دختر داشت. هر وقت از یه سفر کاری برمیگشت، همهمون صف میکشیدیم تا ببوسیمش. ولی بابا همیشه اول از همه مادرمو میبوسید
قهرمان چهارم: دولورس: من فقط یه بچه بودم، اهل یه شهر کوچیک تو مونتانا. ولی فکر میکردم خیلی حالیمه. برای همین با پدرم به اختلاف خوردم و نتیجهاش این شد که تو نیروی هوایی ثبتنام کردم.
قهرمانان بر ترسهایشان غلبه میکنند؛ قهرمانان به فراتر از خود مینگرند؛ قهرمانان دنیا را نجات میدهند؛ گاه با قدرتهای جادویی؛ و گاه بدون جادو، بدون شنل، بدون نقاب؛ قهرمانان بینقاب: قصّههای واقعی از قهرمانهای واقعی، برگرفته از Humans of New York
کاری از غزل سرمد و نوید توکّلی