Subscribe
Share
Share
Embed
این داستان برمیگرده به ۱۳-۱۴ سال پیش، وقتی که من و یکی از دخترهای فامیل تصمیم گرفتیم که دخترهای فامیل رو که البته از ما بزرگتر بودند، از گردباد سخت بحران نوجوانی نجات بدیم.
شادابدخت چند سالی میشود که با چمدانی پر از خاطره از شهرش کوچ کرده. در این مجموعه، او از روزهایی که گذشته، از غربت خودش و آدمهای اطرافش در سرزمیناش میگوید؛ از خاطراتی که شاید شما هم تجربهاش را داشتهاید.