Subscribe
Share
Share
Embed
نوجوان که بودم، خجالت می کشیدم با پدرم تو خیابون دیده بشم. اون قد کوتاه بود. یکی از پاهاشم به شدت می لنگید. وقتی که دو نفری با هم راه می رفتیم و اون برای نگه داشتن تعادلش بازوی منو می گرفت، مردم زل زده بهمون نگاه می کردن. من از توجه این آدما خودخوری می کردم. اما بعدها درس های زیادی از پدرم گرفتم .
این سری برنامه ها مجموعه ای از داستان های کوتاه و دل انگیزی است که درباره عشق و محبت ، وظایف پدر و مادری ، غلبه بر مشکلات و ... تهیه شده و تأثیر هریک از آنها مثل سوپی است برای روح که می تواند در تلطیف و تقویت روحیه ما نقش موثری ایفا کند که در قالب نمایشنامه های رادیویی تهیه شده است